ایران دیروز

ایران دیروز

ایران دیروز

ایران دیروز

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

ادامه مطلب ...

شعر نیچه در ستایش حافظ

شعر زیر در ستایش حافظ خودمونه...از فیلسوفی جهانی، یکتا و قدرتمند...یه جورایی میشه گفت این شعر نیچه، ستایش فلسفه ی غرب از عرفان شرقه...متن کوتاه زیر از مقاله ی "نیچه و ایران" نوشته ی داریوش آشوری انتخاب شده و راجع به ارتباط نیچه و حافظِ،شعر هم ترجمه ی خود داریوش آشوریه.

ادامه مطلب ...

وطن "مصطفی بادکوبه ای"

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر میکنم
گویی شکست شیر را از موش باور میکنم
وقتی تو میگویی وطن بر خویش میلرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
وقتی تو می گویی وطنیکباره خشکم می زند
وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
بی کوروش وبی تهمتن با ما چه گویی از وطن
با تخت جمشید کهن من عمر را سر میکنم
وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابرمی کنم
وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد
من یاد قتل نفس باالله و اکبر میکنم
وقتی تو میگویی وطن شهنامه پرپر می شود
من گریه برفردوسی آن پیر دلاور میکنم
بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین
منجان فدای آن یکتا پیمبر می کنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
منآیه های عشق را مستانه از بر می کنم
وقتی تو می گویی وطن خون است و خشموخودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر میکنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور میکنم
ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیم آنبانوی برتر می کنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر وعفو را تقدیم داور میکنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
من باعدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم
ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای ونی
من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یارو غم
من کی گل"امید"را نشکفته پر پر میکنم

ای ایران

ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای … دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما


سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما


ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

وطن "ابوالقاسم لاهوتی"

وطن ویرانه از یار است یا اغیار یا هر دو؟

مصیبت از مسلمان هاست یا کفار یا هر دو؟

همه داد وطن خواهی زنند، اما نمی دانم

وطن خواهی به گفتار است یا کردار یا هر دو؟

وطن را فتنه ی مسند نشینان داد بر دشمن

و یا این مردم بی دانش بازار یا هر دو؟!!

وکیل از خدمت ملت تغافل می کند عمدا

و یا باشد وزیر از مملکت بیزار یا هر دو؟

وکیلان و وزیرانند خائن، فاش می گویم


ابوالقاسم لاهوتی

گمان بردن کاروانیان که بهیمه‌ی صوفی رنجورست

چونک صوفی بر نشست و شد روان              رو در افتادن گرفت او هر زمان  

هر زمانش خلق بر می‌داشتند                      جمله رنجورش همی‌پنداشتند  
آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت               وان دگر در زیر کامش جست لخت  
وان دگر در نعل او می‌جست سنگ                وان دگر در چشم او می‌دید زنگ  
باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست               دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست  
گفت آن خر کو بشب لا حول خورد                 جز بدین شیوه نداند راه کرد  
چونک قوت خر بشب لا حول بود                    شب مسبح بود و روز اندر سجود  
 

ادامه مطلب ...

ای قوم به حج رفته (مولانا)

 

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بیصورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

به یزدان که گر ما خرد داشتیم (فردوسی)

نبودنــد جز مردمــــی پـــاک دیـــــن

در ایــــن خاک زرخیز ایران زمیــــــن

وز آن کـشـــــــور آزاد و آبـــــاد بــــود

همه دینشـــــان مردی و داد بــــــود

گـــــنه بود آزار کــــس پیششـــــان

چو مهر و وفا بود خـــود کیششـــان

هـمــــه دل پر از مهر این آب و خاک

هــمه بنـــــــده ناب یـــــــزدان پـــاک

ز پشـــــت فریــــدون نیکـــــو نهــــاد

پــــدر در پـــــدر آریــایـــــی نــــــــــژاد

بـــزرگی به مـــــردی و فرهنــــگ بود

گدایـــــی در این بـــوم و بر ننگ بود

کــجا رفت آن دانش و هـــــــــوش ما

که شد مهر میهن فــــراموش مـــــا

که انداخت آتـــــش در ایـــن بوستان

کــــز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کـــــین گونه گشتیم خار؟

خـــــرد را فکندیم این ســــــان زکار

نبود این چــــنین کشور و دیـــــن ما

کـــــجا رفـــــت آییـــــن دیریــــن ما؟

به یزدان که این کشـــــور آباد بـــــود

همـــــه جـــــای مـــــردان آزاد بـــود

در این کشور آزادگــــی ارز داشــــت

کشـــــاورز خــود خانه و مرز داشت

گرانمــایـــه بود آنکــــــه بودی دبـیـــر

گرامـــــی بد آنکــــس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

که مـــــا را روان و خرد تیره گشـــت

از آنروز دشمن بـــــما چیره گـــــشت

که نـــــان آورش مرد بیگانـــــه شـد

از آنـــــروز ایــن خـــــانه ویرانه شـــــد

کشـــــاورز بایـــــد گدایـــــی کنـــــد

چـــــو ناکس به ده کدخــــــدایی کند

کجـــــا این سر انجــــام بد داشتیم

به یـــــزدان که گـــــر ما خرد داشتیم

بـــــه از زندگی کـــــردن و زیستـــن

بســـــوزد در آتش گرت جـــــان و تـن

دو صد بار مردن به از زنــدگی است

اگـــــر مایه زندگی بنــــــــدگی است

بـــــرون سر از این بار ننـــــگ آوریـم

بیـــــا تا بکوشیـــــم و جنگ آوریـــــم

سئ مئ ره شعری از استاد کیومرث امیری شاعر نام آشنای لکستان

رییم که ت ئار بان پیلی خیراوی = گذرم بر پل خرابه ای افتاد

حالیم به د حال بی ئاژ بو گه ناووی = حالم از بوی بد گندابی به هم خورد

بو گه زه نده و گه ن خه ر توپی بین چال = بوی بد و گزنده ای، گویی بوی مردار خر

و...

ادامه مطلب ...